سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<




الی - درباره الی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درباره الی

 

دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست

گریه ای شد بر فراز آرزوهایم نشست

من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل

تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست . . .

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 7:52 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

دوست داشتن

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزدو به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

دوست داشتن


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 7:36 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

تو یعنی مهربان با قاصدکها

تو یعنی رقص خوب شاپرکها

تو یعنی یک بغل عطر اقاقی

تو یعنی مستی و محراب و ساقی

تو یعنی هدیه ای از بهترین یار

تو یعنی بوسه ای با تن تبدار

تو یعنی گم شدن پیدا شدن باز

تو یعنی رفتن و شیدا شدن باز

تو یعنی عشق و مستی شور هستی

تو یعنی قبله گاه و بت پرستی

تو یعنی هر نفس هر جا که بودن

به یاد عشق تو لبها گشودن

نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 7:9 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

کوهنوردی از کوه بالا میرفت، که ناگهان سقوط کرد و طناب خود را محکم گرفت و شروع کرد به التماس کردن که خدایا به من کمک کن، مرا نجات بده. ناگهان ندایی آمد که مطمئنی میتوانم کمکت کنم و کوهنورد گفت: آری حتماً. جواب داده شد: پس طنابت را رها کن! کوهنورد محکم طنابش را گرفت. دوباره شروع به التماس کردن کرد که خدایا کمکم کن و دوباره همان ندا آمد: مطمئنی من میتوانم کمکت کنم و پاسخ داد: آری البته که میتوانی و جواب گفت: پس طنابت را رها کن و باز هم کوهنورد طنابش را محکمَتر گرفت. فردای آن روز در روزنامه­ها نوشتند کوهنورد ماهری در فاصله یک متری از زمین یخ زد!!!

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 6:58 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

چهار تا دوست که 20 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن ...

بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی .

سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :


اولی : پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه . اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد .
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اون قدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !


دومی : جالبه . پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه . توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده . پسرم اون قدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!



سومی : خیلی خوبه . پسر من هم باعث افتخار من شده ... اون توی بهترین دانشگاه های جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد . الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده . پسرم اون قدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 3000 متری بهش هدیه داد !
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه ؟!

سه تای دیگه گفتند : ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم ؛ راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی ؟!



چهارمی گفت : دختر من رقاص کاباره شده و شب ها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه !

سه تای دیگه گفتند : اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!


دوست چهارم گفت : نه ! من ازش ناراضی نیستم . اون دختر منه و من دوستش دارم . در ضمن زندگی بدی هم نداره .


اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت !!!


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 6:50 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

<   <<   11   12      >