سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<




آذر 90 - درباره الی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درباره الی

با اینکه تنها موندی و هیچکسی و نداری


عزیز من غصه نخور وقتی خدا رو داری


عزیز من گریه نکن فدای قلب تنگت


حیفه که بارونی باشه اون چشمای قشنگت


خسته نشو؛خسته نشو از این روزای خسته


من که این و خوب می دونم چقدر دلت شکسته


بزار تا دنیا بدونه این تویی که نباختی


با او همه در به دری روز و شبا رو ساختی


بزار تا دنیا بدونه هنوز دلت جوونه


عزیز م من خسته نشو از دست این زمونه


یه روزی از همین روزا غصه و غم می میره


این روزگار بی وفا به دست تو اسیره

یه روزی هم صدا میشی با نغمه های تازه

 

ترانه هات عوض میشه..اگه بدی اجازه


خسته نشو؛خسته نشو از این روزای خسته


 در به دری تموم میشه..پس دیگه گریه بسته


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 9:29 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

 

می دانی و آگاهی که عاشقانه عاشق هستم،

و کمکم کن تا آنکس که دوستم دارد را دوست داشته باشم.

به کسی وفادار باشم که صادقانه به وفا احترام بگذارد،

به من بیاموزتا بتوانم بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند،

به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگزتبسمی بر لبم ننواختند،

به من بیاموز که ببخشم در حالی که دلم پر از نفرت است از دستشان،

و محبت کنم به کسانی که محبتی در حقم نکردند...


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 9:18 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

 

 

تو هرگز دلتنگی چشمانم را ندیدی،
 

 و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت...

 

تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی،

 

تو فرصتی نداشتی برای برداشتن سیب سرخی از دستانم،

 

فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم،

 

جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند،

 

که لحظه ای توان ایستادن نداری...

 

تو فرزند سفر بودی،

 

 و من نواده سکوت خویشتن...

 

دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست،

 

                                                        برو مسافر؛

 

                                   جاده قدم های تو را دلتنگ است...


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 9:14 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

 

 

درآمد روزانه

 

مهندس : برو آخر برج

 

افغانی   :20 تا 25 هزار تومان

 


 

کارکرد روزانه

 

مهندس : 8 تا 10 ساعت

 

افغانی   : 6 تا 8 ساعت

 


 


 

ساعت خواب

 

مهندس : 4 تا 6 ساعت

 

افغانی   :10 ساعت شب + 2 ساعت ظهر

 


 


 

فاصله منزل تا محل کار

 

مهندس : 10 تا 50 کیلومتر 

افغانی   :5 تا 20 متر

 


 


 

درآمد ماهانه (با سابقه‌ی مشابه)

 

مهندس  : 250 تا 400 هزار تومان

 

افغانی    : 500 تا 750 هزار تومان

 


 


 

مالیات

 

مهندس : هرچی زورشون برسه

 

افغانی   : هاااا؟!!

 


 


 

بیمه

 

مهندس  : 40 تا 80 هزار تومان

 

افغانی    :ای بابا!!

 


 


 

میزان تحصیلات

 

مهندس  : 16 تا 20 سال

 افغانی    : تحصیلات چیه؟!!

 


 


 

وسیله کار

 

مهندس  : مغز + خودکار بیک + زبان

 

افغانی    : کلنگ + فرغون

 


 


 

امید به زندگی

 

مهندس  :  40 تا 50 سال

 

افغانی    : 120 سال

 


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 9:4 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

 

 

موضوع انشاء: عشق را تعریف کنید !

 

امروز خانم معلم گفت در مورد عشق انشاء بنویسیم

 

پیش بابا رفتم و از بابایی خواستم 

 

که در نوشتن انشاء بهم کمک کنه

 

وقتی بابایی از موضوع انشاء مطلع شد گفت 

 

این خانم معلمتون هم عاشقه ها 

 

آخه بچه کلاس دومی رو چه به عشق!؟ 

 

برو از مامانت بپرس 

 

من اصلا" حال و حوصل? 

 

چنین موضوع انشاهایی رو ندارم 

 

پیش مامانی رفتم و از مامانی خواستم

 

در مورد عشق برام انشا بگه

 

که یهو مامانی زد زیر گریه 

 

و خطاب به بابایی گفت

 

آهای مرد چطور اون روزا خوب بلد بودی 

 

در مورد عشق انشا بنویسی 

 

و فرت و فرت برام نامه مینوشتی 

 

اما حالا حوصل? دو کلوم صحبت کردن 

 

در مورد عشق رو نداری؟ 

 اصلا" تو از همون روز اول هم عاشقم نبودی

 

مامانی نتونست بیشتر از این ادامه بده 

 

و بازم زد زیر گریه 

 

فکر کنم عشق چیز ناراحت کننده ای باشه 

 

که مامانی با شنیدن این کلمه 

 

حتی از وقتی گلدون چینی اش هم شکست

 

بیشتر اشک ریخت 

 

پیش بابابزرگ رفتم 

 

و از بابابزرگ خواستم 

 

که بهم بگه عشق یعنی چی؟ 

 

بابا بزرگ هم بهم دو تا گنجشک 

 

که روی درخت نشسته بودند 

 

نشون داد و گفت 

 

عشق یعنی این 

 

در همون لحظه که بابابزرگ گفت 

 

عشق یعنی این، 

 

یکی از اون دو تا گنجشک 

 

توی باغچه مون خرابکاری کرد

 

فکر کنم بابابزرگ اشتباه میکنه 

 

چون اگه عشق این بود خانم معلم این موضوع رو

 

به عنوان موضوع انشا انتخاب نمی کرد 

 

دم در رفتم تا مامان بزرگ رو پیدا کنم 

 

و در مورد عشق ازش بپرسم 

 

توی راه یه آدمی رو دیدم 

 

که داخل جوی آب دراز کشیده بود 

 

ازش پرسیدم: میتونی بگی عشق چیه؟ 

 

اون هم یه داستانی رو برام تعریف کرد 

 

که شبیه یکی از این فیلم هندی ها بود 

 

و میگفت این داستان زندگی خودش بوده 

 

البته من هر چی فکر کردم یادم نیومد 

 

اون توی کدوم فیلم هندی بازی کرده 

 

راستش شبیه هیچکدوم از بازیگرای هندی نبود 

 

اون میگفت عشق اونو اینجوری 

 

آوار? کوچه و بیابون و جوی آب کرده

 

بعد یه چیزی بهم نشون داد 

 

که سیاه بود و گفت 

 

حالا دیگه عشق من اینه 

 

مامان بزرگ رو با زمبیلش دیدم 

 

یه چیز دراز هم همراهش بود

 

که کادو شده بود یه عالمه سبزی هم خریده بود

 

 

وقتی دید من دارم با اون آقاهه

 

که توی جوی آب بود حرف میزنم 

 

دستم رو کشید و گفت 

 

دیگه با این جور آدمها حرف نزن

 

به مامان بزرگ گفتم اون یه آدم عاشق بود 

 

منظورت اینه که با آدمهای عاشق حرف نزنم؟ 

 

مامان بزرگ گفت: اون و عشق؟ 

 

عشق کلمه مقدسی است 

 

که اون هیچ بوئی ازش نبرده 

 

گفتم پس عشق چیه؟ 

 

مامان بزرگ گفت 

 

وقتی رسیدیم خونه بهت نشون میدم 

 

وارد خونه شدیم 

 

وقتی مامان بزرگ وارد خونه شد 

 

مثل همیشه بابابزرگ به استقبالش اومد 

 

بعد یه کاری کردن

 

که من فکر کردم سال تحویل شده 

 

مامان بزرگ اون چیز دراز کادو شده رو 

 

داد به بابابزرگم و گفت تولدت مبارک

 

مامان و بابا هم داشتن نگاه می کردن

 

بابایی داشت اشک می ریخت 

 

وقتی ازش پرسیدم چرا اشک میریزی؟ 

 

گفت توی چشمم خاک رفته

 

بابایی هر وقت فیلم هندی هم نگاه میکنه 

 

توی چشماش خاک میره 

 

مامانی کیک تولد رو آورد 

 

بابابزرگ کادوش رو باز کرد

 

یک عصای نو بود 

 

بابا و مامان به اون عصا اشاره کردن و گفتن 

 

عشق یعنی این 

 

به نظرم عشق یعنی عصا

 

و باید برم در مورد عصا 

 

انشاء بنویسم...

 


نوشته شده در جمعه 90/9/18ساعت 9:0 عصر توسط الی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >